شعر و ادب

آفتاب و گل… «فریدون مشیری» من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم

آفتاب و گل… : فریدون مشیری (ریشه در خاک)

من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم.

من و شب هر دو حال درهم آشفته‌ای داریم.

پریشانیم، دلتنگیم

به خود پیچیده‌تر، از بغض خونین شباهنگیم.

هوا: دَم کرده، خون‌آلود، آتش‌خیز، آتش‌ریز،

به جانِ این فرو غلتیده درخون

آتش تب ‌تیز !

تنی اینجا به خاک افتاده

پرپر می‌زند در پیش چشم من

که او را دشنه‌آجین کرده ‌دست دوست یا دشمن

وگر باور توانی کرد دست دوست با دشمن!

*

جهان بی ‌مهر می‌ماند که می ‌میرد مسیحایی

نگاهی می‌شود ویران که می‌ارزد به دنیایی

*

من این را نیک می‌دانم، که شب را، ساعتی دیگر،

فروزان آفتابی هست

چون لبخند گل پیروز.

شب آیا هیچ می‌داند گر این بدحال،

نماند تا سحرگاهان

– زبانم لال،

جهان با صد هزاران آفتاب و گل،

دگر در چشم من تاریک تاریک است

چون امروز

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا