شعر و ادب

وصیت «حمید مصدق» روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

وصیت : حمید مصدق (سالهای صبوری)

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

من می شناختم او را

نام تو راهمیشه به لبداشت

حتی

در حال احتضار

آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان

آن مرد بی قرار

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

هر روز پای پ نجره غمگین نشسته بود

وگفتگو نمی کرد

جز با درخت سرو

در باغ کوچک همسایه

شبها به کارگاه خیال خویش

تصویری از بلندی اندام می کشید

و در تصورش

تصویر تو بلندترین سرو باغ را

تحقیر کرده بود

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

او پاک زیست

پاک تر از چشمه ای نور

همچون زلال اشک

یا چو زلال قطره باران به نوبهار

آن کوه استقامت

آن کوه استوار

وقتی به یاد روی تو می بود

می گریست

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

او آرزوی دیدن رویت را

حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت

اما برای دیدن توچشم خویش را

آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را

پنداشت

آلوده است و لایق دیدار یارنیست

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست

آن نام خوب بر لب لرزان او نشست

شاید روزی اگر

چه ؟ او ؟ نه آه … نمی اید

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا