شعر و ادب

غزل شمارهٔ ۱۲۶۸ دیوان شمس (مولانا) غزلیات

 

مولانا »
دیوان شمس »
غزلیات »

غزل شمارهٔ ۱۲۶۸

 
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بی‌صمغ و بی‌سریش
گز می‌کنند جامه عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبونست عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا