در بیشه زار یادها «فریدون مشیری» شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
در بیشه زار یادها : فریدون مشیری (لحظه ها و احساس)
شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
آسیمه سر، در بیشه زاران می دویدم.
فریادها بر می کشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
«ــ … بی ماه من این ها چه زشتند…!»
ــ آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
ــ آیا شما، او را نچیدید؟…
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
از خشم، یا افسوس، کم کم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
می رفت سرمست!