شعر و ادب

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی «فریدون مشیری» پنجره

پنجره : فریدون مشیری (از دیار آتشی)

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی

که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی

به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،

نسیم و ستاره،

تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی،

به این جانِ افتاده در بند، دادی.

*

تو آ غوشِ همواره بازی

بر این دستِ همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی

ز من نا گسسته.

*

تو دروازه ی مهر و ماهی!

تو مانند چشمی،

که دارد به راهی نگاهی

تو همچون دهانی، که گاهی

رساند به من مژده ی دلبخواهی.

*

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی

من از بادهء صبح و شام تو مستم

وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی

*

تو با قلب کوچه،

تو با شهر، مردم،

تو با زندگی همنفس، همنوایی

تو با رنج آن ها

که این سوی درهای بسته،

به سر می برند آشنایی.

*

من اینک، کنار تو، در انتظارم

چراغِ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی

به من در رسانی

به جان تو،

جان می دهم، مژدگانی.

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا