شعر و ادب

چو خاری به دل داری از روزگار، «فریدون مشیری» خار و روزگار

خار و روزگار : فریدون مشیری (آواز آن پرنده غمگین)

چو خاری به دل داری از روزگار،

چو نتوانی از دل برون کرد خار،

چو درمان و دارو نیاید به دست،

زر و زور بازو نیرزد به هیچ،

چو تدبیر و نیرو،

نیاید به کار،

در آن تنگنایی که اندوه و رنج

دلت را فراگیرد از هر کنار…

به گُل فکر کن!

به پهنای یک آسمان گل

به دریای تا بیکران گل …

رها کن تنِ خسته ات را

در آن باغ تا بی نهایت بهار

شنا کن!

سبکبال

پروانه وار…

مگر ساعتی دور از آن کارزار

بیاسایی از گردش روزگار

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا