شعر و ادب

و ندانستن «اخوان ثالث» شست باران بهاران هر چه هر جا بود

و ندانستن : مهدی اخوان ثالث (از این اوستا)

شست باران بهاران هر چه هر جا بود

یک شب پاک اهورایی

بود و پیدا بود

بر بلندی همگنان خاموش

گرد هم بودند

لیک پنداری

هر کسی با خویش تنها بود

ماه می‌تابید و شب آرام و زیبا بود

جمله آفاق جهان پیدا

اختران روشن‌تر از هر شب

تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا

جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا

اینک این پرسنده می‌پرسد

پرسنده: من شنیدستم

تا جهان باقی ست مرزی هست

بین دانستن

و ندانستن

تو بگو، مزدک!‌ چه می‌دانی؟

آن سوی این مرز ناپیدا

چیست؟

وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست؟

مزدک: من جز اینجایی که می‌بینم نمی‌دانم

پرسنده: یا جز اینجایی که می‌دانی نمی‌بینی

مزدک: من نمی‌دانم چه آنچه یا کجا آنجاست

بودا: از همین دانستن و دیدن

یا ندانستن سخن می‌رفت

زرتشت: آه، مزدک! کاش می‌دیدی

شهر بند رازها آنجاست

اهرمن آنجا، اهورا نیز

بودا: پهندشت نیروانا نیز

پرسنده: پس خدا آنجاست؟

هان؟

شاید خدا آنجاست

بین دانستن

و ندانستن

تا جهان باقی ست مرزی هست

همچنان بوده ست

تا جهان بوده ست

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا