شعر و ادب

مرگ روز «هوشنگ ابتهاج»

مرگ روز : هوشنگ ابتهاج (تاسیان)

می رفت آفتاب و به دنبال می کشید

دامن ز دست ِ کشته ی خود ، روز ِ نیمه جان

خونین فتاده روز از آن تیغه خون فشان

در خاک می تپید و پی ِ یار می خزید

خندید آفتاب که ” این اشک و آه چیست

خوش باش روز ِ غمزده ! هنگام رفتن است

چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است

ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست ! “

نالید روز ِ خسته که ” ای پادشاه ِ نور !

شادی از آن ِ توست نه از آن ِ من ، بلی

ما هر دو می رویم ازین رهگذر، ولی

تو می روی به حجله و من می روم به گور ! “

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا