شعر و ادب

قصه «هوشنگ ابتهاج» هرگز این قصه ندانست کسی

قصه : هوشنگ ابتهاج (تاسیان)

هرگز این قصه ندانست کسی

آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست

سر فرو داشت نمی گفت سخن

نگهش از نگهم داشت گریز

مدتی بود که دیگر با من

بر سر ِ مهر نبود

آه ، این درد مرا می فرسود :

” او به دل عشق ِ دگر می ورزد “

گریه سر دادم در دامن ِ او

های هایی که هنوز

تنم از خاطره اش می لرزد !

بر سرم دست کشید

در کنارم بنشست

بوسه بخشید به من

لیک می دانستم

که دلش با دل ِ من سرد شده است !

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا