شعر و ادب

به راه باید رفت «حمید مصدق» بخش۱۵

بخش۱۵ : حمید مصدق (از جدایی ها ( دفتر دوم))

به راه باید رفت

و در نشستن با هر که

هر کجا هر وقت

از احتیاط نباید گذشت

که یک دقیقه غفلت

بسا که حاصل آن

سالهای دربدری ست

همیشه می پرسم

من و سرودن محتاط ؟

کنون به دوست

که رخ را ز باده می افروخت

حدیث درد مگویید

که بال شب پره در گرد شعله خواهد سوخت

کنون به دوست بگویید

شراب را بردار

و در سکوت کویری در این شب شفاف

به باغ پسته نگاهی ز روی رحمت کن

به یاد روی که این جام باده را نوشی

اگر که پسته این شهر خوب خندان است

دهان دختر زیبا تهی ز دندان است

کههر شکسته دندان بهای یک نان است

شراب می نوشی ؟

و مست می نگری نقشهای قالی را ؟

میان پیچ و خم نقشهای هر قالی

چه روزهای جوانی ست خفته در تابوت

شراب می نوشی ؟

به یاد روی که ؟

رویی که از دو دیده تهی ست ؟

به یاد چشم سیاهی کهدیگرش هرگز

توان دیدن نیست ؟

بیا به شهر در اییم

به شهر گشته نهان در میان گرد و غبار

به شهر هر شبش از آسمان درافشانی

و روی گونه طفلان سرشک نورانی

به شهر سر به گریبانی و پریشانی

کنون که شهر دمادم به دست تاراج است

تو جام را بگذار

و تیشه را بردار

چرا ؟

کهریشه این رشد کرده زهرآگین

به تیشه محتاج است

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا