شعر و ادب

برگ ها از شاخه می افتاد، «فریدون مشیری» برکه

برکه : فریدون مشیری (آواز آن پرنده غمگین)

برگ ها از شاخه می افتاد،

من ، تنهایِ تنها، راه می رفتم

در کنارِ برکه ای،

پوشیده ازباران برگ

شاید این افسوس را، با باد می گفتم:

ــ آه، این آینه را

این برگ های خشک، پوشانده است.

آن صفا،آن روشنایی

در غبار تیرگی مانده ست

تاکجا مهرِ بهاران،

پرده از رخسار این آیینه بردارد

چهرهء او را به دست نور بسپارد…

*

روزهای زندگی

مثل برگ از شاخه می افتاد و من،

همچنان تنهایِ تنها، راه می رفتم.

یادها، غم های سنگین

چهرهء آیینه ی دل را کدر می کرد.

شاید این فریاد را با خویش می گفتم:

ــ باید این آیینه را از ظلم این ظلمت،

رهایی داد.

چهرهء او را به لبخندِ امیدی تازه

از نو روشنایی داد.

عشق باید پرده از رخسار این آیینه بردارد

چهره ی او را به دست نور بسپارد.

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا