شعر و ادب

آن بالا «اخوان ثالث» داشتم با ناهار

آن بالا : مهدی اخوان ثالث (در حیاط کوچک پاییز، در زندان)

داشتم با ناهار

یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه

زهر مارم می‌کردم

مزه‌ام لب گزهای تلخ و گس ِ با همگان تنهایی

پسرک

– پسرم –

در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب

رفته بود آن بالا

دست‌ها از دو طرف وا کرده

تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست

پای آویخته و سر سوی بالا کرده

مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب

یا گر باید هموار بگویم، شاید

مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب

خواهرش گفت:

“بیا پایین، زردشت!”

مادرش گفت:”بیا پایین مادر!

وقت خواب است، بیا، من خوابم می‌آید”

“من نمی‌آیم پایین، من اینجا می‌خوابم”

– گفت زردشت ِ صلیب –

“من همین بالا می‌خوابم”

من به او گفتم یا می‌گفتم می‌باید:

“تو بیا پایین، فرزند!

پدرت آن بالا می‌خوابد”

یا شاید:

“پدرت آن بالا خوابیده ست!”

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا