در چشم ستاره : فریدون مشیری (تا صبح تابناک اهورایی)
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پیِ آن قافله، گردی پیداست
فریاد زدم ـ «دوباره دیداری هست؟»
در چشم ستاره اشک سردی پیداست.
در چشم ستاره : فریدون مشیری (تا صبح تابناک اهورایی)
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پیِ آن قافله، گردی پیداست
فریاد زدم ـ «دوباره دیداری هست؟»
در چشم ستاره اشک سردی پیداست.
تا لب ایوان شما : فریدون مشیری (لحظه ها و احساس) نرسد دست تمنا چون به دامان شما می توان چشم دلی...
یوسف : فریدون مشیری (از دیار آتشی) دردی اگر داریّ و همدردی نداری، با چاه آن را در میان بگذار! با چاه!...
خاطره : احمد شاملو شب سراسر زنجیر ِ زنجره بود تا سحر، سحرگه بهناگاه با قُشَعْریرهی درد در لطمهی جان...
نیایش «هوشنگ ابتهاج» آفتابت که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردهاست، آسمانت که ز خمخانه حافظ قدحی آوردهاست، کوهسارت...