خاطره «احمد شاملو» شانه‌ات مجابم می‌کند

خاطره : احمد شاملو

شب

سراسر

زنجیر ِ زنجره بود

تا سحر،

سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْریره‌ی درد
در لطمه‌ی جان ِ ما

جنگل

از خواب واگشود

مژگان ِ حیران ِ برگ‌اش را
پلک ِ آشفته‌ی مرگ‌اش را،
و نعره‌ی اُزگَل ِ ارّه‌ی زنجیری

سُرخ

بر سبزی‌ نگران ِ دره

فروریخت.

 

تا به کسالت ِ زرد ِ تابستان پناه آریم
دل‌شکسته

به‌ترک ِ کوه گفتیم.

۱۲ شهریور ِ ۱۳۷۲

5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا