شعر و ادب

گوی «حمید مصدق» بخش۹

بخش۹ : حمید مصدق (با خویشتن نشستن در خود شکستن)

گوی

شب را پگاه نیست

هر سو سکوت هست

سکوتی هراسناک

ای کاش

تا شیشه دریچه این خانه بشکند

سنگی ز دست کودک کوچه رها شود

ای کاش

دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود

من از حصار سخت گذشتم

در آن سوی حصار حصین شادی ست

در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست

ایا جهان به وسعت فکر ما

ایا جهان به وسعت زندان است؟

دیدم تو را که وسعت روحت را

به دوستاقبانی دلقکها

در آن بهار عمر

غافل ز بازگشت بهاران

گماشتی

ایا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟

از آن حصار سخت گذشتم

اما حصار خاطره ها را

این حنظل همیشه به کامم ویران که می تواند ؟

اینک تو رفته ای و نمی دانم

ایا کدام هلهله ات شاد می کند

ایا کدام عاشق صادق

نام تو را شبانه

در کوچه های شب زده

فریاد می کند

من از حصار تیره گذشتم

دیدم

سیماب صبحگاهی

از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا