شعر و ادب

گل خورشید وا می شد «حمید مصدق» قسمت ۳

قسمت ۳ : حمید مصدق ( درفش کاویان)

گل خورشید وا می شد

شعاع مهر از خاور

نوید صبحدم میداد

شب تیره سفر می کرد

جهان ازخواب بر می خاست

و خورشید جهان افروز

شکوهش می شکست آنگه

خموشی شبانگاه دژم رفتار

و می آراست

عروس صبح رازیبا

وی می پیراست

جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار

زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا

و برق شادمانیها

به هر بوم و بری رخشید

جهان آن روز می خندید

میان شعله های روشن خورشدی

پیام فتح را با خود از آن ناورد

نسیم صبح می آورد

سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید

می دیدم در آن رویا و بیداری

هنوز آرام

کنار بستر من مام

مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

سرشکی می فشانم من به یاد مادر ناکام

دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز

سیه فرجام

هنوز اما

مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری

دریغا صبح هشیاری

دریغا روز بیداری

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا