شعر و ادب

قهر «فریدون مشیری» در آمد از در، بیگانه وار، سنگین، تلخ!

قهر : فریدون مشیری (لحظه ها و احساس)

در آمد از در،

بیگانه وار، سنگین، تلخ!

نگاه منجمدش،

به راستای افق، مات، درهوامی ماند.

نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!

*

عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!

رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!

نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،

نگاه منجمدش کور!

ازغبارغرور!

هزارصحراازشهرآشنایی دور!

*

نگاه منجمدش

همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،

که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!

*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم.

تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.

دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!

*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم

چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟

چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟

چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!

*

درین نگاه،

درین منجمد، درین بی درد!

مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟

مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!

*

به خویش می گفتم:

چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟

چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،

رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!

*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم.

چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!

دلم، به ناله آمد:

ـ ای صبورِملول!

درون سینه ی اینان،نه دل ،

که گِل بودست!

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا