شعر و ادب

«فریدون مشیری» برگْ ریزان

برگْ ریزان : فریدون مشیری (آواز آن پرنده غمگین)

باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت

خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.

گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.

هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.

روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت

پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!

داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود

هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.

خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»

بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.

کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم

برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.

شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین

بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟

از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش

جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.

رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس

من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.

موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد

صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا