شعر و ادب

غزل شمارهٔ ۱۸۹ دیوان شمس (مولانا) غزلیات

 

مولانا »
دیوان شمس »
غزلیات »

غزل شمارهٔ ۱۸۹

 
آمد بهار ِ جان‌ها ای شاخ ِ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ
ای شاه ِ عشق‌پرور مانند ِ شیر ِ مادر
ای شیر! جوش‌در رو. جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی. بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست، خونی. آمد مرا که: چونی؟
گفتم بیا که خیر است! گفتا: نه! شر! به رقص آ
از عشق، تاج‌داران در چرخ ِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مست ِ هست گشته! بر تو فنا نبشته.
رقعه‌ی فنا رسیده. بهر ِ سفر به رقص آ
در دست، جام ِ باده آمد بُت‌ام پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد. آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد. ای بی‌هنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ و این سَر به سجده باشد؟
هجر اَم ببُرده باشد رنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی:
ک‌ای بی‌خبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگ‌ها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بی‌بال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم: ک‌ای کور و کر! به رقص آ
مخدوم، شمس ِ دین است. تبریز رشک ِ چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا