شعر و ادب

صبح «اخوان ثالث» چو مرغی زیر باران راه گم کرده

صبح : مهدی اخوان ثالث (از این اوستا)

چو مرغی زیر باران راه گم کرده

گذشته از بیابان شبی چون خیمهٔ دشمن

شبی را در بیابانی – غریب اما – به سر برده

فتاده اینک آنجا روی لاشهٔ جهد بی حاصل

همه چیز و همه جا خسته و خیس است

چو دود روشنی کز شعلهٔ شادی پیام آرد

سحر برخاست

غبار تیرگی مثل بخار آب

ز بشن دشت و در برخاست

سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه آید

برآمد عنکبوت زرد

و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد

وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت

نسیمی آنچنان آرام

که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی‌انگیخت

و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی

و خود را از غبار حسرت و اندوه

در آیینهٔ زلال جاودانه شست و شویی کرد

بزرگ و پاک شد و آن توری زربفت را پوشید

و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد

در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی

ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد

نگهدار سپهر پیر در بالا

به کرداری که سوی شیب این پایین نمی‌افتد

و از آن واژگون پرغژم خمش حبه‌ای بیرون نمی‌ریزد

نگدار زمین

چونین در این پایین

به کرداری که پایین‌تر نمی لیزد

ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده‌ای ستوار

نه می‌افتد نه می‌خیزد

ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد

که را این صبح

خوشست و خوب و فرخنده؟

که را چون من سرآغاز تهی بیهوده‌ای دیگر؟

بگو با من، بگو … با … من

که را گریه؟

که را خنده؟

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا