شعر و ادب

سفر سوم «حمید مصدق» بخش۲

بخش۲ : حمید مصدق (من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم)

سفر سوم

هنگام هنگامه سفر بود

من در جنوب نقش جنون دیدم

آمیزه های آتش و خون دیدم

و میل به جنایت

و میل به جنایت تنها

در جان جانیان خطرنک نیست

از چشم من زبانه کشید آتش

این خشم شعله ور

هنگامه سفر

گهواره فلزی دریایی

می بردم آن زمان

تا ساحل جزیره آغشته با جنون

آنجا برای من

پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون

در آن جزیره که آنجا

شاید که سیب سرخ هشیواری ست

گویا که گاه فرصت بیداری ست

دیدم که آن جزیره

آبشخور شگرف هیولای آهنی ست

آن شب

من مست مست بودم

و میل به جنایت

در عمق جان مضطربم شعله می کشید

ای کاش کور بودم

دیدم شگرف هیولاها

دریای پاک را

آلوده می کنند

گهواره فلزی دریا ها

می برد این مسافر غمگین خسته را

هنگام بازگشت

آنک جزیره بی من تنهاست

اینک در انحصار هیولاهاست

ای کاش گهواره گور می شد

آنجا طنین خنده و پچ پچ بود

می سخوت جان خسته این عاشق این حسود

دیدم نهنگ را

کامش گشوده طعمه طلب کن

گهواره فلزی ما را تعقیب می کند

گفتم

در کام این نهنگ

شاید که ایمنی ست

ایا

این ترس ذاتی من بود

که آن نهنگ گرسنه دریا

از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟

می سوختم

در شعله های خشم خروشان خویشتن

دلاله محبت

عفریته پلید به پیری نشسته می دانست

در من توان نماند و شکیبایی

می برد دیو را

تا حجله گاه پاک اهورا

آه

ای جانیان لحظه عصیان

رفاقتی

در من نمانده است نه صبری نه طاقتی

دیدم که دیو بود و فرشته

کز حجله شکسته قانون برون شدند

اینک نه جلوه ای ز اهورا

اهریمنند هر دو

عفریته پلید به پیری نشسته می خندید

من می گریستم

دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود

دریا تمام شد

آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود

در من جنوب

یاد آور جنون و جهالت

یاد آور شکوفه هشیاری ست

من با بطالت پدرم هرگز

بیعت نمی کنم

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا