شعر و ادب

سفر دوم «حمید مصدق» بخش۱

بخش۱ : حمید مصدق (من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم)

سفر دوم

هنگام

هنگامه سفر بود

اینک توهمی

کالوده می کند

سرچشمه زلال تفاهم را

ای ‌آفتاب پاک صداقت

در من غروب کن

ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح

مفهوم دیگری را

با واژه های کاذب مغشوش

تفسیر می کنید ؟

دیگر به آن تفاهم مطلق

هرگز نمی رسیم

و دست آرزو

با این سموم سرد تنفر که می وزد

دیگر شکوفه های عشق و شهامت را

ازشاخسار شوق نمی چیند

افزون شوید بین من و او

گرد غبارهای کدورت

فرسنگها ی فاصله افزونتر

کنون لبخند خنجری ست

آغشته زهرنک

و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست

ایا

هنگام نیست که دیگر

دلاله وقیح

هیزم کش نفاق

این پیر زال رانده وامانده

در دادگاه عشق

به قصد اعتراف نشیند ؟

یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند

در عمق اعتکاف نشیند

من شاهد فنای غرور رود

در ژرفنای تشنه مردار

و ناظر وقاحت کفتار بوده ام

کفتار پیر مانده ز تدبیری

و شاهد شهادت شیری

در بند و خسته زنجیری

دیدم

تهدید شور شعله های شهامت را

مرعوب می کند

و همچنان

که سم گرازان تیزرو

رویای پاک بکرگی را

به ذهن برف

منکوب می کند

ای کاش آن حقیقت عریان محض را

هرگز ندیده بودم

دیدم که بی دریغ

با رشته فریب

این رقعه زندگیم کوک می خورد

داناییم به ناتوانی من افزود

دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من

مکتوم مانده بود

در زیر چشم باز من

اما همیشه کور

در شهرهای پاک مقدس

در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند

دیدم که رود

رود که یک روز پاک بود

اینک در استحاله سیال خویش

تسلیم محض پهنه مرداب می نمود

کو یک خنده یک تبسم زیبا

یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟

آری چه کرد باید

با دسته های خنجر پیدا از آستین

لبخندها فریب

و مهربان صدایی اگر هست در زمین

سوز نوای زمزمه جویبارهاست

ایینه را به خلوت خود بردم

آیینه روشنایی خود را

در بازتاب صادق این روح خسته دید

اما

تو در درون آینه می بینی

نقش خطوط خسته پیشانی

پیری شکستگی و پریشانی

آیینه ها دروغ نمی گویند

و من

آن قدر صادقم که صداقت را

چون آبهای سرد گوارا

با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم

و بیم من همه این بود که مباد

تندیس دستپرور من

در هم شکسته گردد

و بیم من همه این بود که مباد

روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی

عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه

پنهان نمانده بود

و بیم داشتم

ویران کند تمامی ایمان به عشق را

که روزی آن مترسک جالیز

در من نشانده بود

و من

افسوس می خورم که چرا و چگونه چون

آن آفتاب روشن

آن نور جاری جوشان عشق من

در شط خون نشست

در لجه جنون

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا