شعر و ادب

سحر که نسترن سرخ باغ همسایه «فریدون مشیری» نمازی از شکایت

نمازی از شکایت : فریدون مشیری (بهار را باورکن)

سحر که نسترن سرخ باغ همسایه

فرستد از لب ایوان به آفتاب درود

و اوج سبز درختان به کوچه می ریزد

و خانه از نفس گرم یاس لبریز است

باز سرودن یک شعر تازه می آیم

که ذره ذره وجودم

در آن ترانه تلخ

به های های غریبانه اشک ریخته اند

کنار نسترن سرخ باغ همسایه

من از ستاره شفاف صبح می پرسم

تو شعر میدانی؟!

ستاره جای جواب

به بی تفاوتی آفتاب می نگرد

تو هیچ می بینی

ــ دوباره می پرسم ــ

ستاره اما

از دشت بی کرانه صبح

به من چو گمشده ای در سراب می نگرد

نگاه کن

مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین

مرا معاشر گلبرگ های یاس مدان

که من تمامی شب

در آن کرانه دور میان جنگل آتش

میان چشمه خون

به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام

و تا سپیده صبح

به سرنوشت سیاه بشر

گریسته ام

تو هیچ می گریی ؟

باز از ستاره می پرسم

ستاره اما با دیدگان اشک آلود

به پرسشی که ندارد جواب می نگرد

بگو

صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب

بگو که نبض کسی می زند در آن بالا

ستاره می لرزد

بگو

مگر تو بگویی

در این رواق ملال

کسی

چون من به نماز شکایت ایستاده است

ستاره می سوزد

ستاره می میرد

و من تکیده و غمگین به راه می افتم

آفتاب همان گونه سرکش و مغرور

به انهدام خراب می نگرد 

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا