شعر و ادب

زمانی دور در ایرانشهر «حمید مصدق» قسمت ۱

قسمت ۱ : حمید مصدق ( درفش کاویان)

زمانی دور

در ایرانشهر

همه در بیم

نفس در تنگنای سینه ها محبوس

همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر

و پای آرزو در بند

هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش

و باد سرد

چونان کولی ولگرد

به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد

وبا خشمی خروشان

شعله روشنگر اندیشه را می کشت

شب تاریک را تاریکتر می کرد

نه کس بیدار

نه کس را قدرت گفتار

همه در خواب

همه خاموش

به کاخ اندر

که گرداگرد آن را برج و بارو

تا دل قیرگون دریای وارون بود

نشسته اژدهک دیوخو

بر روی تخت خویشتن هشیار

مبادا کس شود بیدار

لبانش تشنه خون بود

نمانده دور

ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش

لبش را می فشرد آهسته با دندان

غمین پژمان

چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت

جز اینم آرزویی نیست

که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را

ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را

اردویسور آناهیتا

که نیک است او

که پاک است او

که در نفرت ز خوی اژدهک است او

در آن دوران در ایرانشهر

همه روزش چو شبها تار

همه شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود

نه شامش را سحرگاه سپیدی بود

نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر

مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود

جوانان را به سر شوری است توفانزا

امید زندگی در دل

ز بند بندگی بیزار

و این را اژدهک پیر می دانست

از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا