شعر و ادب

دوباره شب شد و با من «حمید مصدق» بخش۸

بخش۸ : حمید مصدق (از جدایی ها ( دفتر نخست))

دوباره شب شد و با من

حدیث بیداری

گذشته بود شب از نیمه من ز هشیاری

و پلکهای تو این حاجبان سحر مبین

چو پرده های حریری برآفتاب افتاد

در آن شب تاری

نسیم از سر زلف تو

بوی گل آورد

شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت

به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم

به چشمهای سیاهت که راحت جانند

به آن دو جام بلور

آن شراب بی مانند

به آن دو اختر روشن

دو آفتاب پر از مهر

به آن دو مایه امید

به آن دو شعر شرر خیز

آن دو مروارید

مرا ز خویش مران

با خود آشنایی ده

مرا از این غم بیگانگی رهایی ده

بیا

بیا و باز مرا قدرت خدایی ده

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا