شعر و ادب

دل من دیر زمانی است که می پندارد «فریدون مشیری» دوستی

دوستی : فریدون مشیری (از دیار آتشی)

دل من دیر زمانی است که می پندارد ؛

« دوستی » نیز گُلی است؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقهء تُردِ ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

ـ دانسته ـ

بیازارد !

*

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن، هر رفتار ،

دانه هایی ست که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدان گونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روحِ لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

*

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

*

در ضمیرت اگر این گُل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایهء جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

*

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

ـ شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا