شعر و ادب

در فصل برگ ریز «حمید مصدق» بخش۴

بخش۴ : حمید مصدق (من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم)

در فصل برگ ریز

آمد

دلگیر

چونان غروب غمزده پاییز

و من ملال عظیمش را

در چشمهای سیاهش

خواندم

رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی

وقتی سکوت بود

بعد زمان چه فاصله ای داشت

دیدم که جام جان افق پر شراب بود

من در آن غروب سرد

مغموم و پر ز درد

با واژه سکوت

خواندم سرود زندگیم را

شب می رسید و ماه

زرد و پریده رنگ

می برد

ما را به سوی خلسه نامعلوم

آنگاه عمق وجود خسته ام از درد

با نگاه کاوید

در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید

لرزید

بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت

آنگاه خیره خیره نگاهش

پرسنده در نگاه من آویخت

پرسید

بی من چگونه ای لول ؟

گفتم ملول

خندید

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا