شعر و ادب

تکدرخت «حمید مصدق» این غروب غمزده

تکدرخت : حمید مصدق (سالهای صبوری)

این غروب غمزده

بر من ببار

بر برگهای بی طراوت من

اما اب عقیم بی نم باران گذشت و رفت

عابر به سوی من

بر شاخسار من

بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن

اینجا

هر چند چشمه سارا روان نیست

بنشین

بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن

عابر

این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت

ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر

جولان دهنده در دل این واژگون سپهر

هشدار بیم غرش توصان

هشدار بیم بارش و بوران است

بر شاخسار من بنشین

اما پرنده

هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت

هان آهوی فراری این صحرا

تا دوردست می نگرم

صیاد نیست در پی صید تو بازگرد

قدری درنگ در بر من

قدری درنگ کن

آهو

چون برق و باد هراسان گذشت و رفت

شب می رسید و روز

دلخسته از درنگ

افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا