شعر و ادب

تو مهربان بود ی «حمید مصدق» بخش۱۱

بخش۱۱ : حمید مصدق (از جدایی ها ( دفتر نخست))

تو مهربان بود ی

ماجرا اما

چه سخت تشنه جام محبت بودم

سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا

امید با تو نشستن

تلاش بی ثمری بود

چه کوشش شب و روزم

سان شخم زدن روی سینه دریا

و استغاقه به درگاهت

گره به باد زدن

و همچو کوفتن آب بود در هاون

مرا رهکردی ؟

مرا به مسلخ سلاخان

رها چرا کردی ؟

مرا که رام تو بودم

اسیر دام تو بودم

گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ

کنون کنار کویرم

کویر بی باران

و مهربانی این مهربانترین یاران

تو کاش از این مردم ز مردم کرمان

به قدر یک ارزن

وفا و خوبی را

به وام بستانی

که مثل مهر درخشان شهر بخشنده

و همچو مردم این ملک مهربان باشی

تو ای بلای دل من بلند بالایم

تو ای برازنده

تو ا بلندتر از سروها و افراها

تو بر تمام بلندان باغ بالنده

بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟

بر این کویر نشین

بر این ز مهر تو محروم

نظر توانی کرد

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا