شعر و ادب

بوسه «هوشنگ ابتهاج» گفتمش

بوسه : هوشنگ ابتهاج (تاسیان)

گفتمش :

– ” شیرین ترین آواز چیست ؟ “

چشم ِ غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر ِ لب غمناک خواند :

– ” ناله ی زنجیرها بر دست ِ من ! “

گفتمش :

-” آنگه که از هم بگسلند … “

خنده ی تلخی به لب آورد و گفت :

– ” آرزویی دلکش است اما دریغ !

بخت ِ شورم ره برین امید بست

وان طلایی زورق ِ خورشید را

صخره های ساحل ِ مغرب شکست ! … “

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل ِ من با دل ِ او می گریست

گفتمش :

– ” بنگر درین دریای کور

چشم هر اختر چراغ ِ زورقی است ! “

سر به سوی آسمان برداشت گفت :

– ” چشم ِ هر اختر چراغ زورقی ست

لیکن این شب نیز دریای ست ژرف

ای دریغا شبروان ! کز نیمه راه

می کشد افسون ِ شب در خواب شان … “

گفتمش :

– ” فانوس ِ ماه

می دهد از چشم ِ بیداری نشان … “

گفت :

-” اما درشبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش … “

گفتمش :

– ” اما دل ِ من می تپد

گوش کن ، اینک صدای پای دوست ! “

گفت :

– ” ای افسوس در ایندام ِ مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست ! “

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان ِ اشک ها ، پرسیدمش :

– ” خوش ترین لبخند چیست ؟ “

شعله ای در چشم تاریکش شکفت

جوش ِ خون در گونه اش آتش فشاند

گفت :

– ” لبخندی که عشق ِ سربلند

وقت ِ مردن بر لب ِ مردان نشاند “

من ز جا برخاستم

بوسیدمش

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا