شعر و ادب

با سروهای سبز جوان در شهر «حمید مصدق» بخش۱

بخش۱ : حمید مصدق (ای کاش شوکران شهامت من کو ؟)

با سروهای سبز جوان در شهر

از روز پیش وعده دیدار داشتم

دیوانگی ست

نیست ؟

اینک تو نیستی که ببینی

با هر جوانه خنجر فریادی ست

افسوس

خاموش گشته در من

آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز

ای خوبتربیا

این شعله نهفته به دهلیز سینه را

چون آتش مقدس زردشت برفروز

ای خوبتر بیا

که محنت برادر من غرق در الم

کوهی ست بر دلم

گفتی که

آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد

اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟

در خلوت شبانه این شهر مرده وار

هشدار گام به آهستگی گذار

اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست

یک دست با تو نه

یک دست با تو نیست

دیدم امید من برخاست

خشمناک

خندید

ندید و خیل خوف

در خلوت شبانه من موج می گرفت

با هق هق گریستن من

دیدم طنین خنده او اوج می گرفت

افروخت مشعلی

شب را به نور شعله منور ساخت

و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید

از پشت پلکتان بتکانید

گرد فرون مانده به مژگان را

فریاد کرد و گفت

ای چشمهایتان خورشید زندگی

خورشید از سراچه چشم شما شکفت

اما

یک پنجره گشوده نشد

یک پلک چشم نیز

و راه

راهی نه جز ادامه اندوه

و خیل خواب خستگی و رخوت

افتاده روی پلک کسان چون کوه

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا