شعر و ادب

اگرچه شب «فریدون مشیری» زمان…

زمان… : فریدون مشیری (آواز آن پرنده غمگین)

اگرچه شب

شبِ روشن

چراغِ جان من است؛

گذر ز کویِ «غروب»

نه در توانِ من است

*

غروب، می کُشدم !

به ریشه می زندم !

ز پا می افکندم !

چگونه غم نخورم؟

مرگ روشنایی را،

به چشم می بینم !

غروب، تنگی زندان،

غروب، درد جدایی

غروب، غصّه و غم،

صدای گریهء خاموش،

مویه و ماتم !

غروب، سایه ی غم های بی کران من است .

*

شبم، شکفته به دیدار و مهر یاران است

شبم، ز صحبت یاران ستاره باران است

*

شب سیاهِ، فراوان گذشته از سر من

شبی که مرگ نشسته ست در برابر من

شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از جنگ

که آنچخه بر سرِ ما رفته نیست باور من

ــ همان نکوتر، کز نام آن کنم پرهیز

وزان ملال، ننالم به دوستان عزیز ــ

*

بسا شبا، که سفر می کنم،

سفر در خویش

به دوردست زمان

بسا شبا، که گذر می کنم،

چو روح نسیم

به بیکران جهان،

بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من،

نشسته ام به تماشای این رواق بلند،

که دختران سخن، از دریچه الهام،

مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند،

*

چه مایه، لذت ناب است، این نخفتن ها

شب شکفتن ها

به همربان قلم از نگفته، گفتن ها،

شب و لطافت و هستی،

شب و طبیعتِ رام

دل از سرودن یک شعر تازه و شیرین کام

که خواب، در رسد آرام و

گستراند دام!

*

سحر، دوباره مرا می رباید از این بند.

سحر، دوباره به من جان ِ تازه می بخشد

سحر، درآمدِ روز

سحر، تولد نور

سحر شکستن ظلمت،

گریز تاریکی

سحر تبسم مهر

سحر طلایهء صبح

شکوه و شادی آغاز،

پویه و پرواز.

همیشه بانگ رهایی ست،

در فضای سحر

غبارِ راهِ زمان را ز سینه می شویم

چو برکشم نفسی چند در هوای سحر.

*

چو آفتاب برآید،

ز در درآید روز.

دوباره روشنی ایزدی شود پیروز

به لطف نور، سرآید زمان تاریکی

من این میانه،

قلم برکشم ز ترکشِ مهر

چو تیغ صبح،

در افتم به جان تاریکی!

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا