شعر و ادب

اسیر «فریدون مشیری» جان می‌دهم به گوشه زندان سرنوشت

اسیر : فریدون مشیری (گناه دریا)

جان می‌دهم به گوشه زندان سرنوشت، سر رابه تازیانه او خم نمی‌ کنم

افسوس بر دو روزه هستی نمی‌خورم، زاری براین سراچه ماتم نمی ‌کنم

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است

جان‌ سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی ‌اش نام کرده است

بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من

گر من به تنگنای ملال‌آور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!

تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ می‌پوشم از کرشمه هستی نگاه را

هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را

ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُرده‌ام

یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُرده‌ام!

ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز

شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانه من تازیانه را!

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا