شعر و ادب

آنّا «هوشنگ ابتهاج»

آنّا : هوشنگ ابتهاج (تاسیان)

صبح می خندد و باغ از نفس ِ گرم ِ بهار

می گشاید مژه و می شکند مستی ِ خواب

آسمان تافته در برکه و زین تابش ِ گرم

آتش انگیخته در سینه ی افسرده ی آب

آفتاب از پس ِ البرز نهفته ست و ازو

آتشین نیزه برآورده سر از سینه ی کوه

صبح می آید ازین آتش ِ جوشنده به تاب

باغ می گیرد ازین شعله ی گلگونه شکوه

آه ، دیری ست که من مانده ام از خواب به دور

مانده در بستر و دل بسته به اندیشه ی خویش

مانده در بسترم و هر نفس از تیشه ی فکر

می زنم بر سر ِ خود تا بکنم ریشه ی خویش!

چیست اندیشه ی من ؟ … عشق ِ خیال آشوبی

که به بازیم گرفته ست به بیداری و خواب

می نماید به من ِ شیفته دل رخ به فریب

می رباید ز تن ِ خسته ی من طاقت و تاب

آنچه من دارم ازو ، هست خیالی که ز دور

چهره برتافته در آینه ی خاطر ِ من

همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ

دور از دست ِ تمنای من و در بر ِ من

می کنم جامه به تن ، می دوم از خانه برون

می روم در پی ِ او با دل ِ دیوانه ی خویش

پی آن گم شده می گردم و می آیم باز

خسته و کوفته از گردش ِ روزانه ی خویش

خواب می آید و در چشم نمی یابد راه :

یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال

نشنوم ناله ی خود را دگر از مستی ِ درد

آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال ؟

چشم ها دوخته بر بستر ِ من سحر آمیز

خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی ِ سیاه

آه از خویش تهی می شوم آرام آرام

می گریزد نفس ِ خسته ام از سینه چو آه

… بانگ بر می زنم از شوق که ” آنا … آنا … “

ناگهان می پرم از خواب ، گشاده آغوش

می شود باز دو دست ِ من و …. می افتد سست

هیچ کس نیست ، به جز شب که سیاه است و خاموش

تبلیغات متنی

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا